نقش تو در خیال من ، هست و جدا نمیشود

دل که اسیر شد دگر ساده رها نمیشود

 

باز تویی که آمدی واژه به شعر من دهی

دِین غزل سرایی ام بر تو ادا نمیشود

 

در دل من چه آتشی عشق رُخَت بپا نمود

سوز و گداز عاشقان هیچ دوا نمیشود

 

حبس ابد سزای من چون که رها نمیشوم

سحر سیاه چشم تو وای که وا نمیشود

 

کاش رسیم ما به هم فاصله گم شود دمی

غرق دعا و حاجتم حیف روا نمیشود … 


                             شاعر : ناشناس



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فلزیاب صنعتی کرد ستاره سهیل فرکتال باران گروه خدمات ساختمانی سون دکوراسیون برتر یادداشت های گم شده Brian